اولش که می خواستم از روزای باقی مونده بنویسم یه چند روزی که نوشتم حس کردم از روزمرگی نوشتن در مدل این صفحه من نیستمن از احساسات ام از اون چیزایی که در درونم میگذره معمولاً اینجا نوشتم پس بیخیالش شدمحالا که کمتر از پنج روز به رفتن مانده به همه این روز ها نگاه می کنم، با خودم می گویم این مسیر اگرچه خیلی پیچ در پیچ و جدید است اما می فهمم که این راه آن چیزی است که واقعا با همه وجودم می خواستم برای من بزرگ کردن یه کودک
تازه بدون خانواده میسر نیست و این اصل ماجراست باقی اش حاشیه های زیاد دیگری است که کنارش چیده می شودو همین دل
کندن را ساده تر می کند برایم انگار روشنایی جایی از قلبم را آرام می کند و به من جرأت می دهد تا برای فرزندم همه دلتنگی های کوچک و بزرگ را قورت بدهم و منتظر باشم تا ببینم خداوند چگونه دنیایی را پیش رویم می گذارداما می خواهم به محدثه حق بدهم که دلش بگیرد یا اشک بریزد برای خانه ای که در آن عشق شان را پرورش داد، بزرگ شد، رشد کرد در کنار آدم های تازه، رفیق خوب پیدا کرد، شاگرد پرورش داد و حالا وقت رفتن است به خانه تازهباید بگذارم رها خوب گریه کند و بعد با نگاهی شاد و آگاه به سوی دنیای جدید پرواز کند و آن را خوب بشناسد و بیابد تا بتواند برای باقی زندگی اش تصمیم هایی با دیدی باز تر و آگاه تر بگیرد ان شااللهیاد این قسمت شعر شاملو افتادم خطاب به کودک درونم و راهی که باهم میخواهیم طی کنیمتو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي ِ حرفهايام شعر شدسبک شد.عقدههايام شعر شد همهي ِ سنگينيها شعر شدبدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شدهمه شعرها خوبي شدآسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش راخواندبه تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باشتا در بهار ِ نجاتم بده مرگ...
ادامه مطلبما را در سایت نجاتم بده مرگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rozasheghi بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:49